کاش رحمی بکند حالِ دلم ناجور است
و قلم باز به یک شعر و غزل مجبور است

کاش عاشق شود و درک کند شعرِ مرا
که از او باز بپرسم که چرا مغرور است

دست از حال من و این سَرِ من بردارید
و خدا رحم کند دست غمش پُرزور است

به خیابان زده ام سر به بیابان زده ام
من کجایم که چنین خانه یِ امنم دور است

بی سبب نیست که اینگونه به غم مشغولم
من اسیری که دراین کنج قفس محصوراست

باز دیوانه شدم باز به هم می ریزم
که چرا راهِ من خسته چنین کم نور است

چه کسی گفت که مستی نشود چاره یِ کار
چاره یِ درد همانیست که در انگور است

رویِ دیوار جنون پنجره ای نیست که نیست
مرگ یک شاعر دیوانه بدان بد جور است